۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱

خورشید بسی خاک نشین شد بهوایت
روزی نتوانست که بوسد کف پایت

فریاد که جانم بلب آمد ز تحیر
حرفی نشنیدم ز لب روح فزایت

خون ریخته بهر ثواب از همه جز ما
ما را گنه اینست که مردیم برایت

زان غافلی ای ماه که هر شب به تردد
چون هاله رهی می فکنم گرد سرایت

تا تیر تو بر من در صد ذوق گشادست
هر زخم دهانیست مرا بهر دعایت

تا نقش تو بر لوح دل و دیده کشیدیم
قطعا نکشیدیم سر از تیغ جفایت

کس نیست که اندیشه زلف تو ندارد
تنها نه فضولیست گرفتار بلایت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.