۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷

از حکایت سال سیصد و نه
این حدیثم کجا شود فرمش

که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش

چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش

پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش

عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش

این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش

عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش

من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش

گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش

شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.