۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳ - در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل

ببین ز لعل خود و، جزع من روان گوهر!
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!

بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک؛
نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر

شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر

سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
بسبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر

بچهره ام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر

کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و، ببحر و کان گوهر!

که هم زرشک خطت، گشته خون چکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خوی فشان گوهر

بخاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گر چه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر

اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
بخاک ریزد از آن روی خوی فشان گوهر

در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک؛
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر

چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟!

چه گوهری تو، که گران جان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر!

بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
بچشم ریزمت اینک بر آستان گوهر

شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگ چشمی بازاریان گران گوهر

کنون بچشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بسکه ریخت چو دست خدایگان گوهر

امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
بکان و بحر درآورد الأمان گوهر

یگانه گوهر دریای جود و، کان وجود؛
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر

چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر!

بعهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر

جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر

بغیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش؛
ببحر طبعم، چندین هزار کان گوهر

در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر

ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشته ی کیان گوهر

ببام قصر تو، کیوان نه گر صدف سار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!

نهان بمخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟!

اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟!

نه گر ببزم تو خیناگری کند ناهید
بگاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟!

اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟!

اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
بروز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!

ز بحر جود تو، ابری که سرکشد بسپهر
بخاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر

چو جام می، گر ازین پیش خلق دست بدست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر

بپای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون بخانه ی شاه و گدا روان گوهر!

ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری؛
نهی اگر بترازوش با گران گوهر

کشد بخویش، چو بیجاده خاک کفه ی کاه
رود ز کفه ی دیگر بکهکشان گوهر!

بهر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد بلشکر کاه و بکاهدان گوهر

کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانش برد کاه و میزبان گوهر

برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی بکسی گر به قیروان گوهر!

بهر دیار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت بپاسبان گوهر

گر آسمان، گه و بیگاه ریختی بزمین
ز کوکب دری و ابر دفشان گوهر

کنون ز طبع من و، دست گوهر افشانت
زمین فشاند هر شب بر آسمان گوهر

تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!

تو راست گنج، دل بی بضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر

برای بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
ببحر لؤلؤ میپرورد، بکان گوهر

همیشه بردی شاهین بآشیان خس و خار
برد بعهد تو صعوه بآشیان گوهر

هما بسایه ات آید، چو ز آشیان بلند
براه ریخته بر جای استخوان گوهر

ز پای بوس تو، ای قطب مرکز حشمت؛
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر

ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت برایگان گوهر

مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامه ی تو، ریزد از زبان گوهر

بیاد قبضه ی شمشیر گوهر آگینت
بگوش و گردن خوبان کند فغان گوهر

به تیره روزی خصمت، گهی که رحم آید؛
فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر

بروز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمه دان گوهر

کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وزان دو رشته نمایان شبه عیان گوهر

همه بطاقت پیل و، همه بقوت شیر؛
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر

کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان؛
چنانکه جلوه دهد خور بخاوران گوهر

بزیر پای سمندت، همی بود غلطان؛
بجای گوی از آن چار صولجان گوهر

بخودنمایی، خصم حرامزاده ی تو؛
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر

شود ز خنده ی تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر

پی خریدن کالای جان او، ز اجل؛
ز شست صاف تو گیرد زه کمان گوهر

چنان شکافیش از تیغ، استخوان آسان؛
که در میانه ی پنبه کنی نهان گوهر

هوای افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف بکف آرد، کند زیان گوهر

ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد برشته عقیق و بریسمان گوهر

زنی به عمان خنجر چو بهر شستن خون
شود بهر صدفی سفته بهرمان گوهر

عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر

وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر:
«بهیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر»

قصیده یی که بطبع آزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش بامتحان گوهر

تمام دیدم و، الحق صفای گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر!

صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
بطعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر

بیاض بیضه ی خود دیده، چشم کرده سیاه؛
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر

خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر

بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی؛
بجیب پیله ور و چتر کاویان گوهر

گهر فروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر

کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر

ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من بپرنیان گوهر!

کشیدمیش بگوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی بچشم آن گوهر

شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر

وگرنه جایی کآید بعرض گنج شهان
که میبرد بچو من مفلسی گمان گوهر؟!

وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر

شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشاند به تحقیق این بیان گوهر

نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، بصلب اندرش نهان گوهر!

نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند
بهر مکان که رسد یا بهر زمان گوهر!

نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!

نه هر که شد بشنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر

نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
بتابی اندک، گفتن بآن توان گوهر

نه هر چه گوهر گویندش و، برشته کشند؛
بود بتاج شهانش لقب فلان گوهر

کجاست ساحت عمان و، موسم نیسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر!

چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف؛
کند بطوق بتان جای و، کو چنان گوهر؟!

ز شحنه ی کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر ح اجبت آرم ز بحر و کان گوهر

ببحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر!!

هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
بقدر اینکه کشد کس بریسمان گوهر

بدست خود، گهر خود زند بسنگ اگر
گهر فروش دهد جز بقدر دان گوهر

کنون که گوهری طبع تست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه د ردکان گوهر؟!

تو مشتری و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهری و، مرا بار کاروان گوهر!

گشوده ام در دکان، بیا ز لطف و ببین؛
بخر بنرخی ارزان، ز من گران گوهر!

خدایگانا، در روی آدمی آبی است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر

پی محافظتش، خواستم کنم کاری؛
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر

ولی ز سحر و فسون خزف فروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر

دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
بشرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر

بخاک غربت، اندیشه بود ازین راهم؛
که تا چگونه نگهدارم این زمان گوهر؟!

غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بیع گاه جان گوهر؟!

ز بخل ابر بهاری، که سخره ی کف تست؛
نمی گرفت کسی در بهای نان گوهر

بکار کشت، مرا میل کرد طبع غیور؛
به جیب خوشه ی جو داشت چون گمان گوهر

ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است؛
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر

بدانش تو، ز احوالم این اشاره بس است؛
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر

بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر

بود عدوت، بدلها گران بجان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر!

همت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲ - قصیده در مدح علی بن موسی الرضا (ع)
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.