۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹

بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست

دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!

گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!

سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟!
هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!

مه من، از خبر مهر من بکینم کشت
ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست

پر است دامن خلق از گل و تهی از من
باین گمان که در این باغ باغبانی هست

براه عشق، همین پایه بس تو را آذر
که گردی از تو بدنبال کاروانی هست!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.