۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز
وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ
ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت

نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن
که بی بضاعتی مور، با سلیمان گفت؟!

ز دیده برد غبارش نسیم مصر مگر
نهفته قصه ی یوسف به پیر کنعان گفت

چگویم و چه زمن بشنوی؟ که قصه ی عشق
حکایتی است که نتوان شنید و نتوان گفت!

ز رلف یار ندانم چه گفت آذر دوش
که داشت حال پریشانی و پریشان گفت؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.