۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۰

شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند
پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند

بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت
که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند

مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت
بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند

بگلرخان ستمگر برم شکایت دل
بود که تیغ برآرند و خون او ریزند

بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر
بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.