۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

بناگه دمید از افق صبح عید
در آن عرصه میخانه یی شد پدید

گشاده چو دست کریمان درش
بدست مه نو، کلید زرش

در باز آن، بسته نادیده کس
مگر در همه سال، سی روز و بس!

چو باز آمدی از دم می فروش
شب عید خون سیاوش بجوش

ز دی صبحدم تکیه بر مصطبه
بکف جام می چون مه یکشبه

فشاندی برخ آب خورشید را
بر آوردی از خواب جمشید را

همی داد از راح پیوند روح
همی گفت: الاح الصباح، الصبوح

در آن یافته رند و زاهد پناه
نه درویش محروم از آن درنه شاه

بسا خسروانی خم از هر طرف
ز جوش درون بر لب آورده کف

چه خم؟ هر یکی از گل زیرکی
فلاطونی آسوده در هر یکی

می اش صافی، چون رشحه ی سلسبیل
ز پیر مغان، می کشان را سبیل

رسیدی از آن بر زمین گر نمی
ز هر ذره اش خاستی آدمی

گرفته صراحی بکف می فروش
بهر کس که میداد، میگفت : نوش

هم از دور جم داده جامش نشان
هم از خاتم او لب می کشان

لبالب بکف جامهای رحیق
ز یاقوت و لعل و بلور عقیق

در آن مجلس دلکش بی نفاق
ستاده بسی ساقی سیم ساق

گرفته بکف شیشه ز افسونگری
تو گویی که در شیشه بودش پری

بهر سو فراوان گزک ریخته
بهم پخته وخامش آمیخته

بزرین طبق، مرغ و ماهی کباب
بسیمین سبد، نار و لیمو پر آب

ظریفان همه گوی نارنج باز
حریفان همه نرد و شطرنج باز

ز هم مهره در ششدر انداخته
ز هم کام دل برده، دل باخته

ز رخ سوخته جان آذر گشسب
پیاده گرو برده از پیل و اسب

رسیده بفرزینی از بیدقی
فگنده شهان را به بیرونقی

نشسته بیک گوشه خنیاگران
دل از غم سبک، سر ز میناگران!

جگر، زخمی زخمه ی سازشان
بگوش دل، آویزه آوازشان

همه ارغنون ساز و قانون نواز
نگه کوته از ناز و مژگان دراز

یکی زلف ناهید بستی بچنگ
ز خون دل آرام، رنگینش چنگ

بآن محفل آوردیش موکشان
رگ از ناخنان کردیش خون فشان

بط می بکف، بربط بسته دست؛
بیک کاسه، صد باربد کرده مست

بگوش نکیسا گر آواز رود
رسیدی، روان کردی از دیده رود

شنیدم بهر بزم هر هوشمند
پی عطر، عود اندر آتش فگند

در آن بزم دیدم که عود از خروش
فگند آتش اندر دل اهل هوش

بگوش رباب آمدی مالشی
که از هر رگش خاستی نالشی

یکی رنگ دادی لب از جام می
زدی آن یک از لعل آتش به نی

شگرفان برخ، بدر نادیده نقص
چو سرو، از نسیم بهاری برقص

همه دست افشان بآهنگ دف
همه پای کوبان زده کف بکف

بچه هندوی هر طرف گوی باز
مه ومهرش، از یم و زر گوی ساز

گرفته از آن بزم شب تن کنار
غم و ترس و کین، رنج و بخل و خمار

ز مستی مگر روز کی می فروش
پسندید مخموری درد نوش

دل درد نوش آمد از غم بدرد
خروشید و از دل کشید آه سرد

بناگه یکی زاهد از چشم شور
نمک ریخت بر جامهای بلور

زد از چشم بد طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب

عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ؛
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ

گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ!

بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست

دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها

بسا آب، پاکان که در خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت

همه خاک میخانه بر باد رفت
گزکها بتاراج زهاد رفت

فشاند آستین محتسب بر چراغ
که نتوان گرفتن ز دزدان سراغ

نماندند در میکده از خروش
نشان از می و می کش و می فروش

همان بود چشمم نظر بازشان
همان بود گوشم بر آوازشان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.