۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴ - حکایت

شنیدم ز شیبانیان غیور
مگر ارقم بن کلیب از غرور

بشورید بر معن بن زایده
زیان دید از آن کار بیفایده

بیازید چون بر زبر دست دست
ز دست زبر دست دستش شکست

هنوز آتش کین شان بود گرم
برافروخت رخسار ارقم ز شرم

به تنهایی آمد بدربار معن
که تا جانش آساید از تیر طعن

ازو معن پرسید کای ذوفنون
بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟!

گر آوردت اینجا دلیری و زور
هم ازپای خود آمدستی بگور

و گر چاپلوسیت آورد، ریو؛
فرشته نلغزد بافسون دیو

زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت
که فیروزه تختی و فیروز بخت

بدین در نیاورد دامن کشم
جز امید بخشایش و بخششم

کنون کز گنه لب گزان آمدم
بر این آستان، فرد از آن آمدم

که دانی نزد سر خطائی ز کس
بجز من ازین بیگناهان و بس

گرت عدل گردن فرازی کند
سرم بر سر نیزه بازی کند

ورت عفو خندد بروی گناه
بس آید بر این آستان عذر خواه

رخ معن از این عذر چون گل شکفت
بروی گنه کار خندید و گفت

که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان
گذشتم ز جرم تو و همرهان

فشاندش بسر گنج در پای رنج
نشاندش چو ماران ارقم بگنج
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.