۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳ - حکایت

شنیدم دو کس با هم از دوستان
برفتند از ایران بهندوستان

یکی پا چو مارش فرو شد بگنج
یکی ماند در کنج محنت برنج

غنی بیوفا بود و مسکین غیور
بریدند از یکدگر مار و مور

ره صبحت شهر تاشان ببست
فراخی دامان و تنگی دست

نه آن یاد این کردی از اشتغال
نه این نام آن بردی از انفعال

نگشتند یکروز با هم ندیم
فراموش کردند عهد قدیم

همان کش ز افلاس شد تیره بخت
بر او آسمان کار بگرفت سخت

بماند از نم اشک پا در گلش
اثر کرد بر دیده درد دلش

جهان بینش از درد بینور شد
ز چشمش بدو نیک مستور شد

در آن روز کز بیم فقر آن جوان
سوی هند گشتی ز ایران روان

همه خاک آن سرمه پنداشتی
وز آن، روشنی در نظر داشتی

در آخر شد از اختر تیره آه
بآن سرمه عالم بچشمش سیاه

مگر روزی از روزها بیگمان
بیک مجلس افگندشان آسمان

نشستند پهلوی هم ز اتفاق
گه از وصل گفتند و گاه از فراق

شنفتند و گفتند بسیار حرف
چو آمد بسر قصه های شگرف

بمحتاج گفتا خداوند کنز
نه از رای دلجویی، از راه طنز

که: گر نعمتی گیرد از کس خدای
دهد نعمت دیگر او را بجای

بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم
چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:

بود این به از چشم روشن بسی
که روی منافق نبیند کسی

نخواهم شود تا کسی کس مرا
نمی بینمت رو همین بس مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.