هوش مصنوعی:
متن روایتگر رویایی است که در آن فردوسی، شاعر بزرگ، در بهشت دیده میشود. در این رویا، فردوسی در باغی زیبا و بینظیر، در قصر یاقوتفام نشسته و از نعمتهای بهشتی بهره میبرد. زاهدی که او را در خواب میبیند، از این موضوع متعجب میشود و از فردوسی میپرسد که با وجود زندگی دنیوی و خدمت به شاه محمود، چگونه به چنین مقامی در بهشت رسیده است. فردوسی با تواضع پاسخ میدهد که گناهانش بسیار بوده، اما خداوند به واسطهی اشعارش، به ویژه ابیاتی که در ستایش پروردگار سروده، او را بخشیده است.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از زبان کهن و اشعار قدیمی ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسال دشوار باشد.
شمارهٔ ۳۶ - حکایت
شنیدم که فردوسی نیکبخت
کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»
کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.