هوش مصنوعی:
متن روایتگر دیدگاه یک فرد آزاده و بلندپایه است که از نابسامانیهای جهان و ناپایداریهای آن دلزده شده است. او با مشاهده تضادها و ناهماهنگیهای زندگی، مانند فقر و ثروت، زیبایی و زشتی، و شادی و رنج، از دنیا روی گردانده و به گوشهگیری و درویشی روی آورده است. این فرد توضیح میدهد که جهان مانند باغی است با گل و بلبل و خار و زاغ، اما چون باغبان (خداوند یا نظام جهان) به او گلی نمیبخشد، از نغمههای بلبل و وجود خارها ناراحت است. او جهان را به پیمانهای پر از شراب تشبیه میکند که هم صاف و گوارا و هم دردآور است، اما چون از بخش گوارای آن بهرهای نمیبرد، از درد آن نیز میرنجد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، نگاه انتقادی به نابرابریهای اجتماعی و پرسشهای وجودی مطرح شده در متن برای نوجوانان کمسنوسال ممکن است سنگین و نامفهوم باشد.
شمارهٔ ۴۷ - حکایت
شنیدم که: آزاده یی پاک زاد
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.