۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸ - حکایت

جهانگردی از خیل کارآگهان
سیاحت همیکرد گرد جهان

ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر

نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار

بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست

همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک

نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر

چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان

تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!

پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام

دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم

بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر

مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر

چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!

بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد

نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!

پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!

بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب

نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر

که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق

چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!

گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم

چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!

پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.