هوش مصنوعی:
جهانگردی در سفر خود به کنار دریا میرسد و با صیادی آشنا میشود که ماهیهای تازه صید میکند و آنها را به خاک میسپارد. دختر صیاد که زیبا و دلپذیر است، ماهیها را دوباره به آب برمیگرداند. جهانگرد از او میپرسد چرا این کار را میکند و او پاسخ میدهد که پدرش به او آموخته که ماهیهایی که از ذکر خدا غافل شدهاند، مستحق دام صیاد هستند. او ترجیح میدهد گرسنه بماند تا از چنین غذایی نخورد.
رده سنی:
14+
متن دارای مفاهیم اخلاقی و فلسفی است که درک آن برای کودکان دشوار است. همچنین، استفاده از استعارهها و زبان شعری نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
جهانگردی از خیل کارآگهان
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.