۲۷۲ بار خوانده شده

حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد

کرد آن بازاریی آشفته کار
از سر عجبی سرایی زر نگار

عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام

خواند خلقی را به صد ناز و طرب
تا سرای او ببینند ای عجب

روز دعوت ، مرد بی‌خود می‌دوید
از قضا دیوانه‌ای او را بدید

گفت خواهم این زمان کایم به تگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ

لیک مشغولم، مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
گوهر بعدی:حکایت عنکبوت و خانهٔ او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.