هوش مصنوعی:
این متن یک قصیدهی ستایشآمیز و مدیحهسرایی است که به ستایش شاه گردون مرتبت، فتح علی شاه، اختصاص دارد. شاعر با استفاده از تصاویر و استعارههای زیبا، فضایل و قدرت شاه را توصیف میکند و از لطف و قهر او سخن میگوید. همچنین، شاعر به بیان تأثیرات مثبت حکومت شاه بر مردم و طبیعت میپردازد و از عفو و بخشش او یاد میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای زبان و مفاهیم پیچیدهی ادبی است که درک آن برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال دشوار است. همچنین، برخی از استعارهها و مفاهیم مورد استفاده در متن ممکن است برای گروههای سنی پایین نامفهوم باشد.
شمارهٔ ۱۰
سوی تهران خویش را از اصفهان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۴۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.