۲۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

ستایش خداوند بخشنده را
فروزنده ی جان رخشنده را

پدید آور مهر و اردی بهشت
نگارنده ی چهر زیبا و زشت

جز او آفرین بر کسی کی نکوست
که هم آفرین آفریننده اوست

خرد پرور از پیکر خاک اوست
زبان ساز دی از برتاک اوست

چه مشکل چه آسان تواناست او
چه پیدا چه پنهان چو داناست او

از او گر بلندی و گر پستی است
اگر هوشمندی و گر مستی است

جز او نیست هستی و ما نیستیم
چو هستی جز او نیست ما کیستیم

بهر ذره مهر ضیا گستر اوست
بهر قطره دریای پهناور اوست

یکی نفخه از صنع او خواسته
جهان را چو باغی بر آراسته

بباغش فلک کرده نیلوفری
خرد را در آن دعوی عبهری

زهر نقصی آرد کمالی پدید
بهر زشتیی بر جمالی پدید

پی هر خزان اندر آرد بهار
اذا عسعس اللیل کاد النهار

چو از دستبرد خزان در چمن
نماند ز نسرین نشان وز سمن

در آرد نسیم بهاران بباغ
نه از خار ماند اثر نی ز زاغ

سهی سرو را سر فرازی دهد
بقمری سر نغمه سازی دهد

نوا بلبل از پرده ی گل زند
زهر گوشه گل راه بلبل زند

خروش آورد سیل از آهنگ رود
صبا سبزه در سبزه گیرد سرود

گل از شاخ اورنگی آرد بزیر
ز کیخسروی نغمه سازد صریر

ز کاخ عدم گل بشاخ آورد
پس آنگه ز شاخش بکاخ آورد

بایوان خرامد گل از طرف شاخ
ببستان خرامند خوبان ز کاخ

ز عکس گل و سنبل و روی و موی
درو دشت گردد پر از رنگ و بوی

بهر جا یکی سبزه رست از گلی
گلی بلبلی دلبری بیدلی

دگر ره چو بیند به بستان دل
نروید بجز خار طغیان ز گل

ز سر چشمه کشت دنیا و دین
بجوشد کمال و نجوشد یقین

یکی را فراعون رحمانیش
بخود برنهد نام یزدانیش

ندانسته نیک و بد کار خویش
فرو مانده در رنج و تیمار خویش

یکی پیکری سازد از سنگ و سیم
که اینست پروردگار قدیم

فرو گیرد آفاق را ظلم و جور
بدان تا رهاند ز بیداد دور

فرستد بهر قوم پیغمبری
نشاند بهر کشوری داوری

یکی بر خدا رهنمون و دلیل
یکی بندگان را پناه و کفیل

ز پیغمبران مهتری بر گزید
وزو چون فزونتر کمالی ندید

بر او وقف کرد آیت سروری
بر او ختم آیین پیغمبری

ز کشور خدایان با عدل و داد
بدین پادشه خاتم ختم داد

که تختش مصون بادو بختش فزون
خدایش پناه و نبی رهنمون

فرو مانده ام خیره در کار او
چه گویم که باشد سزاوار او

اگر ابر گویم گهر بارد او
اگر چرخ گویم درنگ آرد او

اگر بحر پیدا نشد ساحلش
اگر کوه سنگین نیامد دلش

اگر مهر زیباتر آمد بچهر
اگر ماه از وی ضیا دید مهر

اگر شاه بر وی سزاوار نیست
وزین برترم جای گفتار نیست

ای پرتو آفتاب سرمد
سلطان جهان جان محمد

در سایه ی مهر لایزالی
اینک چه زیان اگر هلالی

خوش باش که بخت بی زوالت
سد بدر بر آرد از هلالت

چشمان تواند یا دو آهو
آورده بصید گاه شه رو

یا در دو دریچه هندوانند
بر منظر شه نگاهبانند

آهوی تو در شکار شیران
هندوی تو خواجه ی امیران

زنجیر نهاده گیسوانت
شمشیر کشیده ابروانت

خورشید و مهت جلاجل مهد
بابخت تواست بخت را عهد

این بر سر عقل و کردن رای
وان بر رخ مهر عالم آرای

مهر تو همی ضیا فزا باد
در سایه ی سایه ی خدا باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.