هوش مصنوعی:
در خراسان، عمید شهر دارای صد غلام ترک با ظاهری زیبا و تجملاتی بود. دیوانهای گرسنه و ژندهپوش از دور این غلامان را دید و پرسید که اینان کیستند. مردم شهر به او گفتند که این غلامان عمید هستند. دیوانه با شنیدن این موضوع، به ستایش خداوند پرداخت و گفت که عمید به بندگان خود خوبی میکند و دیوانگان نیز باید مانند او باشند. او همچنین هشدار داد که اگر کسی توانایی کمک به دیگران را ندارد، نباید گستاخی کند.
رده سنی:
12+
این متن دارای مفاهیم اخلاقی و اجتماعی است که برای درک و تحلیل آن، خواننده نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات قدیمی ممکن است برای کودکان زیر 12 سال دشوار باشد.
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژندهپوش
در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
گوهر بعدی:حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.