۲۷۳ بار خوانده شده

حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد

گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه می‌شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای
عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژنده‌پوش
گوهر بعدی:حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.