هوش مصنوعی: مردی فقیر و گرسنه در هوای بارانی و سرد، بدون سرپناه و لباس مناسب، در جاده‌ای حرکت می‌کند. او به یک ویرانه می‌رسد و در آنجا خشت‌هایی از سقف بر سرش می‌ریزد و سرش شکسته و خون جاری می‌شود. او به آسمان نگاه می‌کند و از بی‌عدالتی و سختی‌های زندگی شکایت می‌کند.
رده سنی: 15+ این متن دارای مفاهیم عمیق اجتماعی و فلسفی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال قابل درک نباشد. همچنین، صحنه‌های توصیف‌شده مانند خونریزی و شرایط سخت زندگی ممکن است برای سنین پایین مناسب نباشد.

حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد

گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه می‌شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای
عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژنده‌پوش
گوهر بعدی:حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.