۱۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۲

آه ازان روزی که گردیدم من از وصل تو دور
هوشم از سر رفت و طاقت از دل و از دیده نور

باد هجران در بهار وصل یغما پیشه کرد
دولت دیدار را از این حشم آمد فطور

بی دم صبح وصالت در پس شام غمم
سینه صد چاک من کی بی رخت دارد سرور؟!

در درون دیده ام چون مردمک جا داشتی
گشته ام دور از تو چون مرآت عاری از شعور

طغرل ایامی که بودم از دلارامم جدا
نظم کردم این غزل در قبر عیوب صبور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.