۱۴۸۲ بار خوانده شده

حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال
تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

کین چنین زیبا خداوندیم هست
با خداوندیش پیوندیم هست

چون تو مشغولی بجویایی عیب
کی کنی شادی به زیبایی غیب

عیب جویا، تو به چشم عیب بین
کی توانی بود هرگز غیب بین

اولا از عیب خلق آزاد شو
پس به عشق غیب مطلق شاد شو

موی بشکافی به عیب دیگران
ور بپرسم عیب تو کوری در آن

گر به عیب خویشتن مشغولیی
گرچه بس معیوبیی مقبولیی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت دیوانه‌ای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود
گوهر بعدی:حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.