۵۸۸ بار خوانده شده

حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت

عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود

رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز

رقعه‌ای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد

این نوشته بود کای مرد خموش
خیز اگر بازارگانی سیم گوش

ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش

ور تو هستی مرد عاشق، شرم‌دار
خواب را با دیدهٔ عاشق چه کار

مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز

چون تو نه اینی نه آن، ای بی‌فروغ
می‌مزن در عشق ما لاف دروغ

گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم، ولی بر خویشتن

چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
گوهر بعدی:حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمی‌خفت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.