۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵ - منهاج النجات

زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی

ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی

طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی

ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی

گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی

طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی

جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی

ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی

حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی

همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی

ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی

نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی

چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی

مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی

چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی

چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی

سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی

بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی

که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی

بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی

اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی

چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی

چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی

تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی

نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی

بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی

جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی

زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی

چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی

درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی

چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی

صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی

شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی

وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی

ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی

کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی

ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی

شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی

ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی

قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی

زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی

وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی

ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی

نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی

بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی

قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی

کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی

زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی

نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی

نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی

کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی

نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی

وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی

اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی

وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی

بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی

درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی

ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی

پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی

چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی

هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی

نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی

نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی

در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی

فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی

لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی

فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟

گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی

به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی

به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی

چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی

نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی

نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی

عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی

کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی

اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی

که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی

چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی

کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی

ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی

اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی

نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی

وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی

کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی

شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی

ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی

چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی

تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی

گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی

عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی

سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی

بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی

تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی

گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی

ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟

نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی

بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی

ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی

ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی

عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی

خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی

اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی

به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی

بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی

یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی

ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی

دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی

رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی

به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی

دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی

ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی

چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی

گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی

ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی

ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی

زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی

ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی

نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی

بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی

به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی

چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی

بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی

اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی

چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی

بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی

نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی

ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی

شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی

ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی

نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی

مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی

بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی

بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی

چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی

چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی

سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی

همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی

بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴ - قوت القلوب
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.