۲۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است

گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است

جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است

هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است

رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است

جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است

گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است

نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است

شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است

غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است

مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است

بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است

سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است

شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است

خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است

شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است

در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است

از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است

ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است

از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است

بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است

هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است

بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است

جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است

در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است

واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است

تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است

از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است

از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است

در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است

شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است

گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است

فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است

مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است

زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است

گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است

یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است

تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است

یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است

ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است

بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است

ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است

بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است

از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است

هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است

پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است

هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است

مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است

یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است

هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است

بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.