۲۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن

در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن

ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن

عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن

تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن

نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن

هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن

خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن

لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن

برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن

زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن

در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن

او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن

از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن

صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن

آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن

آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن

شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن

ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن

آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن

ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن

از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن

عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن

تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن

بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن

شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن

در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن

با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن

رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن

دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن

زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن

با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن

سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن

خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن

با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن

منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن

گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن

کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن

ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن

سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن

استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن

داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن

تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن

دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن

بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن

باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن

زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن

ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن

من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟

با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن

مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن

معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن

هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن

منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن

زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن

وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن

عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن

کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن

از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.