۲۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵

ای چهره تو آینه صنع خدایی
جان چهره گشاید ز تو چو چهره گشایی

آئینه همه چیز نماید به جز از جان
تو هیچ به جز صورت جان می ننمایی

بر آئینه از صورت جان نقش نباشد
تو آئینه روح وش حور لقائی

تو روح مصور شده نز آتش و آبی
تو جان مجسم شده نز خاک و هوایی

چشم فلکی زانکه سراسر همه نوری
یا چشمه خضری که همه عین صفایی

دل بنده آن عارض و خط شد که مبادش
از خط چنان عارض و خط روی رهایی

بر دعوی من عارض تو شاهد عدل است
در روی تو خطت بدهد نیز گوایی

من مهر گیاورزم و از وی نبرم مهر
تا سبزه خط تو کند مهر گیایی

از تنگی چشم است که یک بوسه نبخشی
ای تنگ دهان دوست نظر تنگ چرایی

از ترک ختاتنگی چشم تو مرا کشت
چشمی نبود تنگ تر از چشم ختایی

زین پس مچشان درد جدائیم که در عشق
دردی نبود صعب تر از درد جدایی

با من نشوی رام مگر گردش چرخی
بر کس نکنی رحم مگر حکم قضایی

دانم به حقیقت که همه خلق ترااند
من هیچ ندانم که تواز خلق کرایی

از من چو گسستی نه دویی ماند ونه فردی
در تو چو شدم گم نه منی ماند و نه مایی

کینی ننمایی که نه بر مهر فزایم
مهری ننمایی چو که در کینه فزایی

از نرم دلی بر سر پیوند و وفاام
وز سنگدلی بر سر آزار و جفایی

دل را و خرد را و جگر را و روان را
چه مشعله چه سوز چه آفت چه بلایی

جان را و جهان را و زمین را و زمان را
چه شعبده چه فتنه چه آتش چه عنایی

در خانه مزن رود و مدم ساز وسرودی
در راه زن آن راه که حوران سرایی

از خانه به بازار فتاده ست سرودت
هان تا پس ازین رود سرایی نسرایی

نه نام ونشان تو و نه جای تو دانم
آخر تو چه نامی چه نشانی ز کجایی

تا نام ونشان توزکس نشنوم از رشک
باطل کنم از سامعه حس شنوایی

ازنا خلفی سبغه عامی نه خطا رفت
خاص خلف صدق وزیر الوزرایی

آن گوهر دریای جلالت که جز او نیست
در واسطه نقد جهان در بهایی

همنام رسول آنکه نهاده ست بدیده ست
در ذات و نهادش صفت لطف خدایی

آن شید که تار قصب از قوت پاسش
از مه ببرد خاصیت طبع گزایی

بی واسطه منت خور صیقل رایش
از چهره دیجور کندرنگ زدایی

در خواب اگر تیغ سدایش ببیند
ایام سترون شود از حادثه زایی

بهرام چنان گشت کم آزار کزین پس
در کشور عقرب نکند خانه خدایی

یک غرفه نماید بر ایوان جلالش
گر گرد سراپرده نه چرخ بر آیی

ای برتر از آن پایه که اوصاف کمالت
نقصان برد از وصمت مخلوق ستایی

با خلق تو گر رای کند راست چو سوسن
آزاد شود پشت بنفشه ز دوتایی

یکذره اگر جلوه کند نور ضمیرت
در اوج کند مهر ز شرم تو سهایی

گر بر قمر افتد نظر از طالع سعدت
از خرمن مه زهره کند کاه ربایی

دوران بقا گر به سر آید کند آغاز
جان خضر از جرعه جام تو گدایی

بازار قضاگر شکن آرد برد از نو
نقد فلک از سکه نام تو روایی

گر جز کمر از بهر تو بندد کند از قهر
پیراهن گردون کله دار قبایی

هر کس که قبول در تو یافت نیابد
زین بی سرو پاگوی فلک بی سرو پایی

ای بس که کند روز وداع از در عالیت
پیشانی زوار ز بس شوق قفایی

گفتم که سخی خوانمت از روی تمدح
دل گفت مکن خیرگی و شیفته رایی

این مدح نخوانند بزرگان تو چنین گوی
نتوانت سخی خواند تو خود عین سخایی

گفتم که بقابادت از روی تفال
عقلم بسزا گفت چه بیهوده درایی

با همت او گوی که مدحت به بقا بخش
بادولت او گوی که تو اصل بقایی

از جاه پدر توخته ای دولت کسبی
وز خوی عم آموخته ای خلق عطایی

در کهف کرامت ز کمالات کباری
در عین عنایت ز علوم علمایی

در گرد جهان همچو سخنهای من امروز
صیت تو در ایام صبی کرد صبایی

در کسب بقای ابد ونام نکو کوش
کاین ماند و بس با تو ازین کرد و کیایی

زان آتش و آبی که کرم زاید و مردی
بادیست به کف مانده در این خاک هبایی

در ملک عجم دمدمه رستم سامی
در طی عرب طنطنه حاتم طایی

بهرام و ملکشاه نماندند و بمانده ست
اخبار نکوشان ز معزی و سنایی

در خاک اثر نیست ز هارون و ز مامون
مانده ست اثر علم بیانی وکسایی

گر مرغ خبر گوی نبودی ز چه دیدی
شاه پری و دیو رخ و حور سبایی

شری نبود عامتر از شر غریزی
خیری نبود خام تر از خیر ریایی

جودی نبود عام تر از جود طبیعی
فری نبود خاص تر از فر سمایی

آن هر دو نورزی که بدان هر دو دریغی
وین هر دو توداری وبدین هر دو سزایی

گر پیک دعا واسطه بنده حق است
تو بنده به حق واسطه پیک دعایی

در عمر پدر جاه و بقای تو چنان باد
ابقا کندش دهر چو ملک ابقایی

تو منشرح الصدر و امور تو میسر
بی عقده لسان تودراعجاز نمایی

در عهد همایون و تو موسی کف ثانی
هارون ولی و پشت تو بافر همایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.