۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۴

بلای دل بسی دارم دوای دل نمی دانم
بلای دل مرا روزی بریزد خون همی دانم

غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید
دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم

چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن
اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم

غم شب حسرت روزم نمی بیند دل افروزم
اگر زینسان بود سوزم بسوزد عالمی دانم

ز جانم شعله ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد
چو چشمم سیل خون ریزد دو صد دریا نمی دانم

از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم
نیاز نازنین جانم برآرد درد می دانم

حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم
غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم

بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل
مسلمانان علاج دل نمی دانم نمی دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.