هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و پراحساس است که در آن شاعر از عشق، جدایی، درد هجران و احساسات عمیق خود سخن میگوید. او از شبهای بیخوابی، تماشای معشوق، وصف زیباییهای او و رنجهای عشق مینویسد. همچنین، اشاراتی به طبیعت (دریا، موج، باد) و مفاهیم عرفانی (عشق الهی، تقدیر) دارد.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عاشقانه عمیق و گاه پیچیده است که درک کامل آن نیاز به بلوغ عاطفی و فکری دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند درد هجران و عشق شدید ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین یا نامفهوم باشد.
امکانات بیشتر
بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی دانم خدا می بردمان یا ناخدا ما را
همی دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هر کجا ما را
بهر غلطاندن کشتی، نمودی جابجا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ایمه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افزود همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چو برون گشتی
به پیرامونت می هشتم قدم، هر جا که می هشتی
ز هر راهی که می رفتی، ز هر جائی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در طپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و بر افشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چسان خوابم ز ذکر تو چسان خوانم؟
چه کردستی به من ایمه؟ که آنی بی تو چون مانم
بود عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو میدانی چه کردستی به من؟ من خود نمی دانم
شبم روزست و روزم شب ازین خود به چه بهروزی؟
زرنگ چهره ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی برگشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بد هنوز، این حرفهای من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می فهماند می ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندیست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهیست پر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می فروزان که می سوزی
من از آن روز می ترسم که چون با ما به مهرآئی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارائی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیائی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمائی
نه من بی تو بیاسایم، نه تو بی من بیاسائی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می بینم که ما هر دو بناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، بسر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی من بیارامی
درین بین ای بسا هر دو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید بگوشم ز آن صدائی را
که با آن راندیم از خود، چو بی خیری: گدائی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوائی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنائی را
جدائی بوده است ای دل، غنیمت دان جدائی را
گر این درمان نه بپذیری، کشد این دردمان روزی
نمی دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی داشتی در خون همی غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، بخود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ار چه بی تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی
«میرزاده عشقی»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
نمی دانم خدا می بردمان یا ناخدا ما را
همی دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هر کجا ما را
بهر غلطاندن کشتی، نمودی جابجا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ایمه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افزود همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چو برون گشتی
به پیرامونت می هشتم قدم، هر جا که می هشتی
ز هر راهی که می رفتی، ز هر جائی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در طپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و بر افشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چسان خوابم ز ذکر تو چسان خوانم؟
چه کردستی به من ایمه؟ که آنی بی تو چون مانم
بود عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو میدانی چه کردستی به من؟ من خود نمی دانم
شبم روزست و روزم شب ازین خود به چه بهروزی؟
زرنگ چهره ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی برگشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بد هنوز، این حرفهای من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می فهماند می ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندیست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهیست پر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می فروزان که می سوزی
من از آن روز می ترسم که چون با ما به مهرآئی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارائی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیائی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمائی
نه من بی تو بیاسایم، نه تو بی من بیاسائی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می بینم که ما هر دو بناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، بسر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی من بیارامی
درین بین ای بسا هر دو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید بگوشم ز آن صدائی را
که با آن راندیم از خود، چو بی خیری: گدائی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوائی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنائی را
جدائی بوده است ای دل، غنیمت دان جدائی را
گر این درمان نه بپذیری، کشد این دردمان روزی
نمی دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی داشتی در خون همی غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، بخود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ار چه بی تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی
«میرزاده عشقی»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
صفحه بدون محتوا!
محتوای مورد نظر شما به یکی از دلایل زیر از سایت حذف شده است:
- نشر این محتوا موجب نقض قوانین کپی رایت است.
- محتوا متعلق به این گوهر نبوده و یا صاحب آن شخص دیگری است.
- محتوا برای نشر عمومی مناسب نیست.
گوهر بعدی:بخش ۲ - مدح (موسم نوروزی و اثرات مصفای آن در عالم، خاصه در استانبول و تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.