۱۸۶ بار خوانده شده

بخش ۴۴ - فرستادن عمر سعد طبیب نصاری را به کشتن شاه دین

وزانسو عمر، پور بدخواه سعد
به لشگر خروشید مانند رعد

که تا چند این بردباری به کار؟
سرآرید این خسته را روزگار

یکی از شما سر،کند زو جدا
که یک لشگر از رنج گردد رها

بسی گفت و از وی نپذیرفت کس
بماندند برجا بریده نفس

نیارست کس بر خدا تاختن
به تیغ از تنش سر جدا ساختن

اگر چه در آن قوم ایمان نبود
ولی آنچنان کار آسان نبود

عمر کار لشگر چو زانگونه دید
ز اندیشه و غم دلش بر تپید

گمان کرد کان مردم اسلامشان
همی باز دارد از آن گامشان

فرو شد به اندیشه لختی دراز
که آن را چون شود چاره ساز

یکی مرد ترسا زاهل فرنگ
بدی در سپه لیک نز بهر جنگ

پزشکی بدی کارش اندر سپاه
به خرگاه آسوده بود از نگاه

عمر کس فرستاد او را بخواند
به نیرنگ با وی چنین باز راند

که این خسته کافتاده بینی به خاک
سرش لخت لخت و برش چاک چاک

به آیین ترسا بسی دشمن است
هم او دشمن پادشاه من است

نیاکان این خسته ی تشنه کام
ز انجیل خواندن نهشتند نام

برو کین دیرین ازو بازجوی
زخویش روان ساز برخاک جوی

چو از کارت آگه شود شاه من
سرت را برافرازد از انجمن

سپس خنجر خویش او را بداد
پیاده جوان سوی شه، رخ نهاد

تو گفتی که آن عیسوی مرد راد
که رحمت زجان آفرینش رساد

ندارد به سر هوش و در تن توان
بدی همچو مستان درآن ره روان

همی رفت و می گفت پنهان به خویش
که کاری شگفتم بیامد به پیش

تنی کاینچنین خسته از تیغ و سنگ
چو مرغان برآورده پر از خدنگ

به خنجر چسان سرکنم زو جدا
پسندد کجا این ستم را خدا؟

گراین خسته اندر خور کشتن است
چرا کشتنش نامزد برمن است؟

همانا که در نزد اسلامیان
گناه است بستن به قتلش میان

مرا بهر این کار بگماشتند
مگر سست آیینم انگاشتند

بنالید کای پاک پروردگار
تو نگذار کاید زمن زشت کار

تن از بیم، لرزان ولاحول خوان
دو گلبرگش از تشنگی نیلگون

ز نورش همه دشت کین تابناک
پدید از رخش فر یزدان پاک

بر روی او چهر مهر سپهر
چو قندیل رهبان بر نور مهر

شفای تن خسته دیدار او
روان جسته عیسی (ع) زگفتار او

حواری به درگاه او بنده گان
همش روح قدس از پرستنده گان

زسر تا بن انجیل درشان او
مسیحا به گردون ثنا خوان او

مسیحی چو زانگونه شه را بدید
چو ناقوس از دل خروشی کشید

بلرزید و از دست خنجر فکند
بیفراشت سر بآسمان بلند

که یارب چه فرد بزرگی است این؟
اگر خود نه عیسی است پس کیست این؟

نه عیسی به گردون شد از روی دار
چه شد تا که بر خاک جا کرده زار؟

گر این خسته عیسی بود جسم پاک
چرا گشته از تیغ کین چاک چاک

یهودان بدو نرد کین تاختند
بر این از چه اسلامیان تاختند؟

سرعیسی از دار شد تاجدار
شد از خار، خفتان این شهریار

چو لختی چنین گفت و زاری نمود
باستاد بر جای و دادش درود

بگفتا: که ای عیسوی دم که ای؟
گرفتار مشتی یهود، از چه ای؟

چه کردی که اینگونه زارت کشند؟
لب تشنه در کارزارت کشند؟

مسیحی که از چرخ باز آمدی؟
زنو بهر رنج دراز آمدی؟

و یا جان یحیی به تو بازگشت
که بینی بریده سر خود به طشت

نه عیسایی و عیسی است بنده است
هزارت چو یحیی پرستنده است

کجا داشت عیسی چنین خوب روی
کجا داشت یحیی چنین پاک خوی

اگر غسل تعمید، آنان به آب
نمودند، کردی تو از خون، خضاب

گر آنان گذشتند از خواب و خورد
تو بگذشتی از خویش و هفتاد مرد

تو آنی که عیسی زتو زینهار
بجست از بلا برسر چوب دار

اگر اشک رخسار یحیی شخود
همه گریه اش از برای تو بود

تو و جان عیسی فدای توباد
جگر خسته مریم برای تو باد

بریزد رکن کلیسا زهم
بماناد ناقوس بر بسته دم

وزآن پس به افغان و زاری بگفت
که ای با بلا گشته جان تو جفت

مرا میر لشگر پی کشتنت
فرستاده تا بی سر آرم تنت

ولی تا بدیدم تو را ای شگفت
مرا مهر تو جای در دل گرفت

چه کرده که شوریده ام ساختی؟
پر از خون دل و دیده ام ساختی

بدان آمدم تا، کشم بر تو تیغ
کنون جان ندارم به راهت دریغ

دلی باید از سنگ تا تیغ کین
کشد بر جمالی چنین نازنین

به گفتار بنواز این بنده را
یکی بازگو نام فرخنده را

شهنشه نگه سوی ترسا گشود
دل و جان بدان یک نگاهش ربود

نهانی بخندید بر روی او
شد آن خنده پیک خدا سوی او

ز پیغام یزدان دلش زنده شد
به قربانی دوست ارزنده شد

دلش گنج توحید را گشت جای
رهانیدش از بند تثلیث، پای

وزآن پس بدوگفت:کایدر بایست
برو،کشتن من به دست تو نیست

منم پیشوایی، پیمبرنژاد
که نامم به انجیل شد قتل زاد

انو شنطیا نام باب من است
که فرخ بدو انتساب من است

حسینم (ع) پس دختر احمدم (ص)
که دارنده ی دولت سرمدم

خداوند خود را چو ترسا شناخت
به مهرش دل و دین و دانش بباخت

به پوزش ببوسید روی زمین
بگفت: ای به قدرت، مسیح آفرین

بدیدم شب دوش خوابی شگفت
کز آن در برم دل تپیدن گرفت

برفت آن چو بیدار گشتم زیاد
مرا آگهی زان توانی تو داد

همش باز فرما که تعبیرچیست؟
مرا خواب آشفته از بهر کیست؟

چنان است تعبیر آن کاین سپاه
بریزند خونت در این رزمگاه

شوی کشته امروز در راه من
خرامی به فردوس، همراه من

مسیحا کند میهمانی تو را
زمریم رسد شادمانی تو را

چنان زان بشارت، جوان شاد شد
که از بند هر بنده، آزاد شد

به آیین احمد (ص) در آورد سر
ببست از پی یاری شه، کمر

همان خنجر آبگون بر گرفت
ز بالین شه، راه لشگر گرفت

چو دیدش عمر گفت او را که هان
چه کردی ابا دشمنت، ای جوان؟

بگفتش: که باز آمدم تا به خون
کشم یال تو ای به بد رهنمون

سزاوار کشتن به دستم، تویی
که سازی چو اهریمنان جادویی

بگفت این و تازان به دشت نبرد
بدان خنجر، آهنگ آن دیو کرد

تن خویش را مرد حق ناسپاس
از آن خنجر جانگزا داشت پاس

پرستنده گان را به رزمش گماشت
بدو هر تنی دست و تیغی فراشت

دلیرانه برخی بکشت از سپاه
سپس جان خود کرد برخی شاه

روانش به باغ جنان، جا نمود
ز یزدان بر او باد هر دم درود

وزان پس دگرگونه شد روزگار
شهنشاه را آمد انجام کار

کنون ای نیوشنده، بگمار هوش
که تا من به افغان و آه و خروش

بگویم ز انجامش کار شاه
که او را چه پیش آمد از کینه خواه

دلی باید اینجا ز سنگ و ز روی
که یارد از این داستان گفتگوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۳ - رفتن حضرت صدیقه ی صغرا، زینب (س) به قتلگاه
گوهر بعدی:بخش ۴۵ - تمهید مقدمه ی شهادت امام مظلوم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.