۱۷۹ بار خوانده شده

بخش ۴۶ - رفتن شمر به بالین امام انام

که جز من کسی مرد این کار نیست
به نزد من این کار، دشوار نیست

منم آنکه خون بارد از دشنه ام
به خون حسین علی (ع) تشنه ام

بود گرچه نوباوه ی مصطفی (ص)
ولی چون پدر باشدش مرتضی (ع)

من از کشتن او ندارم دریغ
بیندازم از پیکرش سر به تیغ

بگفت این و آمد روان سوی شاه
ز اندیشه اش در طپش مهر و ماه

دمان رفت و بر سینه ی شه نشست
یکی خنجر آبگونش به دست

به رویش دمی شاه دین خیره دید
به شاه اینچنین گفت شمر پلید

از آنان نیم من که با یک نگاه
فریبی مرا، باز داری ز راه

یقین دان که لب تشنه برگرم خاک
به دست من امروز گردی هلاک

گرفتی به جایی مکان، بس بلند
که باشد بر دادگر ارجمند

بود گنج علم جهان آفرین
بر او سوده رخ سیدالمرسلین

بگفتا: که هستم ضبابی نژاد
که خود مام من شمر نامم نهاد

شهنشاه گفتا: ندانی مگر
که من کیستم وز که دارم گهر؟

بگفتا: شناسمت از هر که به
نیایت به پیغمبران بود مه

بودباب تو شیر حق مرتضی (ع)
همام مام تو، دختر مصطفی (ص)

که بد عفت و شرم، آرایه اش
نتابیده خورشید بر سایه اش

تو را جد رسول و حسین (ع) است نام
خدیجه (س) نیای تو، از سوی مام

بپرورده پیغمبرت درکنار
ز پور ابو طالبی، یادگار

بگفتا بدو خسرو تاجور
چو دانی منم سبط خیرالبشر

پی کشتنم از چه داری شتاب؟
چه جویی از این کرده ی ناصواب؟

بگفتا: از آنت نمایم شهید
که پر زرکند دامنم را یزید

بدوشاه گفتا: به نزد تو بر
از این دو کدامن اند دلخواه تر؟

شفاعت کند پاک پیغمبرت
و یا زاده ی هند بخشد زرت

بگفتا: برم یک پشیز یزید
بود از تو و از نیایت مزید

ز اتمام حجت بدو گفت شاه
چو خواهی همی کشتنم بی گناه

دم رفتنم بخش یک جرعه آب
که از جان من تشنگی برده تاب

بگفتا: به تو مرگ نزدیک تر
بود زانکه لب سازی از آب، تر

تو آنی که گفتی «علی» باب من
بود ساقی حوض با انجمن

به یاران خود آب کوثر دهد
می و انگبین، شیر و شکر دهد

شکیب آر با تشنگی تا که باب
دهد برسر حوض کوثرت، آب

زمن بهره ات، آب خنجر بود
از آن کین که باب تو حیدر بود

بدو گفت نوباوه ی بوتراب
چو زینگونه داری به قتلم شتاب

نقاب از رخ خود به یکسوی بر
که روی تو را بنگرم یک نظر

بپذرفت و بنمود روی پلید
شهنشه چو بر چهر او بنگرید

دو رخ پربرص اعوری دید زشت
که از بهر دوزخ خدایش سرشت

زکامش برون جسته نایی دراز
لب و پوزه ی زشت تر از گراز

شهنشاه چون دید روی پلید
یکی آه سرد از جگر برکشید

بفرمود: یکسر درست است و راست
سخن ها که از لعل جدم بخاست

بپرسید دژخیم، جدت چه گفت؟
بگو با منش گر بباید شنفت

بگفتا: شنیدم از این پیشتر
که با شیر حق گفته خیرالبشر

کسی کو سر از پور تو بفکند
وزان کار پست مرا بشکند

رخش زشت و پرپیسی واعورا ست
پلید است و ناپاک و بدگوهر است

به پوزه سگ است و به دندان گراز
درست آمد آنچ او بفرمود راز

چو از پور شیر خدا آن شنید
پر از خشم شد جان مرد پلید

بگفتا: چو جدت مرا گفت بد
همانند سگ خواند و هم چهر دد

نهم داغ، من بر دلش وز قفا
ببرم تو را سر به تیغ جفا

بگفت این و با چکمه پای پلید
برآورد و کرد آنچه نتوان شنید

پس آنگاه افکند شه را به روی
برآمد ز افلاکیان های و هوی

رخی را که آزرم خورشید بود
به خواری بدان خاک تفتیده بود

از آن هول برخود بلرزید خاک
پر از دود شد از سمک تا سماک

بشد روی خورشید از غم، چو قیر
ملایک کشیدند از دل، نفیر

همی دست برسر بزد جبرییل
طلب کرد اذن از خدای جلیل

بیامد در آن وادی هولناک
ز بالین شه ریخت شه بر فرق خاک

همه روح پیغمبران، مویه ساز
زده پرده بر گرد آن سرفراز

زدندی همی دست ماتم به سر
روان کرده بر رخ دو جوی از بصر

یکی گفتی ای شمر، آرزم دار
ز روی رسول خدا، شرم دار

که استاده و بر تو بیند همی
مکنم بیش از این شاه ما را غمی

یکی گفتی این چهره ی پر ز نور
کز او روشنی می برد ماه و هور

نشاید نهان به خاک سیاه
همین دم بیفتد زسر مهر و ماه

سخن کوته آن رو سیاه پلید
به ده ضربت آن سر و پیکر برید

که هر سروری را به سر، تاج بود
فروغ رخش شمع معراج بود

به هر رگ که آن بد گهر می برید
شهنشاه آهی ز دل می کشید

که احمد (ص)، خداوند اخیار کو؟
علی (ع)، آن شهنشاه کرار کو؟

حسن (ع) کو؟ چه شد جعفر تیغ زن؟
چه شد حمزه آن گرد لشگر شکن؟

عقیل سرافراز سالار کو؟
همان مسلم نام بردار کو؟

کجایند یاران جانباز کن؟
نبرده سران سرافراز من

دریغا که بیکس در این گرم خاک
لب تشنه زینگونه گشتم هلاک

چو در خواب شد دیده ی شهریار
برفت از تن آفرینش، قرار

یکی گرد بر پای شد، قیرگون
زمین همچو افلاک شد بی سکون

اگر شاه بیمار بر جا نبود
اثر از ثری و ثریا نبود

بپرداخت چون شمر ازکار شاه
برون آمد از گودی قتلگاه

به دامان نهفته سرشاه دین
به تازی رجز می سرود اینچنین

که کشتم من آن را که از باب و مام
نکوتر بدی زاهل گیتی تمام

بکشتم مر آن سید پاک را
که دلبند بد شاه لولاک را

خریدم به خود اندر این زشت کار
به هر دو جهان خشم پروردگار

زهی سبط پاک رسول امین
زهی آبرو بخش دین مبین

که در راه یزدان زخود دست شست
که بشکسته ها گردد از وی درست

بداد آنچه بودش به جانان خویش
که بیند مگر روی یزدان خویش

بیاموخت مر خلق را بنده گی
وزو مدعی یافت، شرمنده گی

چو او داد در راه حق هر چه داشت
خدا نیز داد آنچه با وی گذاشت

جنان و جحیمش به فرمان نمود
جهان را به مهرش گروگان نمود

زمام شفاعت بدو باز داد
به مهرش ره مغفرت ساز داد

هر آن خاک کورا بود خوابگاه
فزونتر شد از کعبه اش پایگاه

ثواب طوافش فزون ش بسی
زطوف خدا خانه از هر کسی

گرستن بدو قدر دارد چنان
که پاداش او برتر است از گمان

بن مژه، گر کس کندتر ز آب
بود باغ مینوش، کمتر ثواب

ایا کار فرمای اقلیم عشق
طرازنده ی گاه و دیهیم عشق

خدیو سرافراز ایوان دین
جهانبخش محبوب جان آفرین

یکی سوی این بنده ی زار بین
بدین رو سپاه گنهکار بین

گنه دارم فزونتر از هر کسی
ولیکن تو را دوست دارم بسی

ثنای تو گویم همی صبح و شام
گرفته به ماتم سراییت نام

یکی قطره از ابر رحمت ببار
مر این بنده از تیره رویی برآر

خدایا به شاه شهیدم ببخش
به سبط رسول مجیدم ببخش

کنون بشنو از باره ی شه سخن
زگفتار دانشوران کهن

چو زان کار شد روز گیتی سیاه
زهامون پدیدار شد اسب شاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۵ - تمهید مقدمه ی شهادت امام مظلوم
گوهر بعدی:بخش ۴۷ - آمدم ذوالجناح به قتلگاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.