۱۸۳ بار خوانده شده

بخش ۱۳ - آوردن پاسبانان مردی ترسا را به نزد ابراهیم

به پیکر ستبر و به بالا بلند
یکی ژنده در تن، بر آن وصله چند

کلاهی بد از پشم اندر سرش
فرو ریخته موی سرتا برش

به زنار بربسته محکم میان
عصایی به دستش زخرما بنان

گرفت و ببردش برسرفراز
سپهبد زحالش بپرسید باز

بفرمود: با ما سخن جز به راست
نگویی و گرنه زیان مرتو راست

به رومی زبان گفت: از بصره من
رسیدم هم اکنون در این انجمن

مرا کیش و راه مسیحا بود
در این مرز پیوسته ام جا بود

کنون بازگو تا شما کیستید؟
چنین جنگجو از پی چیستید؟

برای چه این لشگر انگیختید؟
بسی بیهده خون چرا ریختید؟

سپهدار گفتا: که مارا ست کیش
زاحمد (ص) که نامش شنیدی تو پیش

پسر دختری داشت آن شاه ما
که در دین پس از وی بد او راهنما

بکشتندش این قوم حق ناشناس
نکردند از کیفر حق هراس

کنون ما به خونخواهی آن جناب
نداریم آرامش و خورد و خواب

از این مردم زشت کیفر،کشیم
تن پرگنه شان به خون درکشیم

نصاری چو بشنید گفتار او
ز دیده روان گشت آبش و رو

به جانش در افتاد از غم نهیب
بیفکند ز نار و خارج و صلیب

همی ریخت بر موی ژولیده خاک
همی زد زدل ناله ی دردناک

به تازی زبان گفت آنگه چنین:
که ای شیر مردان پاکیزه دین

در انجیل من خود چنان دیده ام
ز راز آگهان نیز بشنیده ام

که آید رسولی در آخر زمان
زسوی فرازنده ی آسمان

کند نسخ، دین تمام ملل
فتد زو به رکن کلیسا خلل

پس از آن پیمبر پسر دخترش
فتد در ره دین زپیکر سرش

حریمش به اشتر سواری کنند
به مرگش همی سوگواری کنند

پس از آن شهنشه، یکی پاکزاد
که باشد ز آل ثقیفش نژاد

کشد کیفر او زبد خواه او
دهد روی گیتی زخون شست و شو

مرا بخت نیک اندر آنجا فکند
که گردم شناسای آن ارجمند

کنون جمله باشید بر من گواه
که از جان پذیرفتم آن رسم و راه

چو از او سپهدار اشتر نژاد
شنید این سخن گشت خندان و شاد

بپرسید: کای مرد آیین درست
چه بد تا که تازی نگفتی نخست؟

بگفتا که رازی است اندر نهفت
چو خالی شود جای بتوان شنفت

سپهبد ز مردم بپرداخت جای
بدو گفت آن مرد پاکیزه رای

یکی دیر دارم در این مرز من
بدم اندر آنجای آسوده تن

که سالار آن لشگر نابکار
بیامد دمان با سواری هزار

زمن خواست کانجاشب آرد به سر
به رویش گشودم به ناچار در

به دیر اندرون چون که آسوده گشت
زمن خواست کایم دراین پهندشت

بدانم ازین لشگر سر بلند
همه رای و اندیشه و چون و چند

کنون آن بداختر در آن جایگاه
تن آسان نشسته است دیده و به راه

سپهبد ببوسید پیشانی اش
شکفته شد آن چهر نورانی اش

بدو گفت: کای مرد پاکیزه راه
ز من آرزویی که داری بخواه

بگفتا: ندارم دگر آرزوی
مگر آنکه زین مردم نامجوی

یکی مرد بی ترس شمشیر زن
بیاید به همراه تا دیر من

که او را برم من به بالین او
ز خون سرخ سازد نهالین او

براهیم یل گفت: آن کس منم
که خود را به یک پهنه لشگر زنم

نترسم ز شیر و ز پیل و نهنگ
برآرم ز سوراخ، غژمان پلنگ

خود آیم ز لشگر به همراه تو
کنم آنچه را هست دلخواه تو

بدو گفت آن راهب پاکزاد:
که از دادگر، آفرین برتو باد

اگر روی گیتی شود پر سیاه
سر آن سپاهی تو در رزمگاه

فزونی به نیرو زپیل دژم
چو آهو کند شیر نر از تو رم

نکو نیست لیک ای یل حق پرست
که سازی به دندان کشی کاردست

چو با چاره کاری توان ساختن
خرد نیست جان در سرش باختن

به هرچت سرایم فرا دار گوش
به تن همچو من رخت رهبان بپوش

میان را به زنار ترسا ببست
یکی خاج از سینه آویخت پست

به سر برنس عیسوی برنهاد
زکارش بشد جان اسلام شاد

پس آنگه ببست آن یل نیکبخت
یکی تیغ برنده در زیر رخت

عصایی به دست اندرش همچو میم
به زیر قبا اژدهای کلیم

ز دنبال راهب در آن تیره شام
ز لشگر سوی دیر برداشت گام

چو پیدا شد آن دیر راهب ز دور
پی آزمون گفت با پیل زور

که گر شیر نر باشی و اژدها
نگردی از این دام دیگر رها

نهادم به راهت من این بند و دام
که تا دشمنان از تو گیرند کام

تو آنی که گفتی سر یک سپاه
به گرد اندر آرم در آوردگاه

ز نیروی خود لاف چندان زدی
به آهن نسنجیده دندان زدی

کنون پرده برگیرم ازکار تو
کنم دشمن آگه ز کردار تو

بگویم ببندند یالت به بند
که دیگر نبینی تو گرز و کمند

چو جستی ز بیگانه گان آشنا
ز دریا توانی بجه باشنا

چو پرورده ی مرتضی (ع) این شنید
شد آثار خشم از دو چشمش پدید

بدو گفت: کای مرد پیمان شکن
مشو غره بر حیلت خویشتن

از اینها که گفتم فزونتر منم
نترسم شود گر جهان دشمنم

زمین گر شود پر زتیر و سنان
منم شیر شرزه در آن نیستان

به خود گر نمی دید می توش و تاب
نمی کردمی سوی دشمن شتاب

اگر زنده رستی تو از چنگ من
بگو تا کند دشمن آهنگ من

بگفت این و تیغ از میان برکشید
چو شیر ژیان سوی راهب دوید

چو این دید راهب بترسید سخت
بخندید بر روی آن نیکبخت

بگفتا: به خونم میالای تیغ
که برکشتنم خورد خواهی دریغ

به یزدان که پیمان تو نشکنم
فتد گر به دریای آتش تنم

چنین گفتم این از پی آزمون
که بینم دل و زهره ات هست چون

طلایه که بد بر در آن حصار
گرفتند ره بر دو ترسا شعار

که اینجا بمانید تا صبحگاه
ندارد به شب کس در این دیر راه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲ - رفتن عبدالله بن مطیع به نهروان و نامه نوشتش به مصعب زبیر
گوهر بعدی:بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.