۱۷۱ بار خوانده شده

بخش ۶۹ - مخاطبه ی امیر مختار غایبانه با ابراهیم اشتر

صبا هدهدم من سلیمان تویی
سزد گر پیامم از او بشنوی

ازو نامه گیری و بر خوانی اش
نهی بر سرو روی و پیشانی اش

درآن نامه بنوشته بین که من
شدم برخی شاه خونین کفن

تن از نیزه و خنجرم چاک شد
کله تیغ و اورنگ من خاک شد

در آن دل که مهر تو بد جای گیر
دو صد رخنه افکند پیکان و تیر

تو مانی که من نیز راهی شدم
بدانجا که دانی و خواهی شدم

به شاه شهیدان سلامت برم
درودت رسانم پیامت برم

جهان بین من بی رخت کور باد
مرا یاد تو مونس گور باد

به هر جا که باشم تو یار منی
شب مرگ، شمع مزار منی

قدم بی تو ننهم به خلد برین
نبینم به رخساره ی حورعین

پس از مرگ ای سرو چالاک من
خرامی اگر بر سر خاک من

به رخشنده جانم درودی فرست
زسرمایه ی خویش سودی فرست

به آمرزشی مر مرا یاد کن
به مینو روان مرا شاد کن

تو را چون به مینو درآیی فرود
به پاداش من هم فرستم درود

بگفت این و تا تاب پیکار داشت
همی تیغ و بازوی مردی فراشت

چو بگسست ازوتاب، بی توش گشت
به دیوار زد تکیه بیهوش گشت

چو باز آمدش هوش برداشت سر
همی خواست گردد به کین حمله ور

برادر دو پتیاره از آن فریق
یکی بود طارق دگر یک طریق

زهر سو یکی سوی او تاختند
به تیغ ستم کار او ساختند

نیارست دیگر نبرد آزمود
بیفتاد و رخساره برخاک سود

به تن درش جز نیمه جانی نماند
وزان فر و نیرو نشانی نماند

یکی باز شد بال بگسیخته
پر افتاده چنگال او ریخته

یکی شیر شد کنده دندان او
دلیری جهان تنگ زندان او

یکی تیغ گردید، بشکسته، خرد
یکی مرد افتاده از دستبرد

یکی باره گردید با خاک پست
یکی باده خوار از می مرگ مست

یک نام بردار گشته زبون
بدش بالش از خاک و بستر ز خون

چو وی را به سرمرگ بگذاشت گام
به یاد آمدش از شه تشنه کام

ببارید خون از مژه لخت لخت
بنالید زار و بمویید سخت

که ای کشته ی خنجر شمر دون
سرت برسنان، تن به دریای خون

ایا خسرو بی درفش و سپاه
درفشت نگون و سپاهت تباه

تویی کت سرا پرده تاراج شد
سنان سنان را سرت، تاج شد

تویی کامدت پایمال ستور
تن پاک و سر هشته شد در تنور

خدا گشت خون تو را مشتری
هم انگشت رفت و هم انگشتری

کتاب خدا از تو شیرازه یافت
زخونت رخ عرش حق غازه یافت

من اینک فدای تو جان می کنم
برای تو ترک جهان می کنم

ره آورد جانت که جان ها فداش
دهم جان و صد جان ستانم بهاش

مرا جان تویی بلکه جانان تویی
هران چه ام نگنجد به وهم آن تویی

مرا با ولایت چو یزدان سرشت
نترسم زدوزخ، نخواهم بهشت

بیا تا دم واپسین بنگرم
به روی تو و نقد جان بسپرم

به پای تو سرسایم و سردهم
زدست نبی برسر افسر نهم

در آن دم زمینو چمان شد سروش
رسانید پیغام شاهش به گوش

که ای عاشق من بیا سوی من
به کام دل خود ببین روی من

تویی ذره و آفتابت منم
تو عطشان، گوارنده آبت منم

بیا تا تو را آنچه دانی دهم
به جان زنده گی جاودانی دهم

بیا تو به سر گل برافشانمت
به گلزار فردوس بنشانمت

صف بار پیغمبر آراسته است
به مینو ترا سوی خود خواسته است

بیا تا تو را جامه ی شاهوار
کند زیور پیکر نامدار

گشاید علی (ع) پرده از روی خویش
نماید ترا طاق ابروی خویش

به دست اندرش ساتکینی زنور
زفیض خدا پر شراب طهور

بیا و بخور تا که مستت کند
کند نیست و آنگاه هستت کند

سرافراز مختار فرخ نهاد
بهای چنین مژده را جان بداد

رخ مرتضی دید و چشم از جهان
بپوشید و سر داد و بسپرد جان

سر جنگجوی از همایون تنش
بریدند و بردند زی دشمنش

فراوان دروناز جهان آفرین
بدو باد از پیشوایان دین

دل مرتضی از غم آزاد ازو
شهنشاه خونین کفن شاد ازو

درود از همه شیعیانش رساد
به بنگاه قدسش روان باد شاد

مبراد از دامنش دست ما
زمهرش دل مهرت پیوست ما

پذیرفته گر نزد یزدان شویم
به جایی که او رفت ما هم رویم

زآلایش آنگه که کردیم پاک
بپوییم زی آن خور تابناک

ورا گفت فرزانه ی هوشیار
پرستشگه کوفه باشد مزار

میان دو محراب شیر خدای
بود خوابگاه یل پاکرای

خدایا بدان خوابگاهم رسان
وزانجا به درگاه شاهم رسان

چه شاهی به خاک درش درغری
پی سجده پشت شهان چنبری

بدانجا فرود آور ای داورم
بکن خاک درگاه او پیکرم

همه دوستان را بدین آرزوی
رسان و بدان خدا بخش آبروی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۸ - تنها ماندن امیر مختار و مویه گری
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.