۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار

رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار

زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار

ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار

در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار

زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار

در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار

گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار

باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار

بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر

گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار

صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار

تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار

قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار

مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار

نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار

گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار

هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار

اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار

بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار

اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار

اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار

آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار

گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار

هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار

ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار

سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار

چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار

وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار

بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار

اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار

با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار

آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار

ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار

در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار

گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار

هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار

امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار

چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار

دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار

خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار

قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار

هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار

گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار

دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار

گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار

آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار

در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار

ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار

وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار

برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار

گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار

نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار

زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار

نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار

در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار

آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار

شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار

ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار

زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار

حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار

آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار

گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار

از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار

تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار

گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار

شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار

تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار

گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار

هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.