۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵

دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش

پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش

قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش

لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش

جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش

گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش

همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش

شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش

به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش

به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش

خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش

ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش

دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش

رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش

خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش

سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش

نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش

چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش

کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش

معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش

ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش

به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش

از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش

سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش

به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش

جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش

اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش

اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش

شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش

ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش

فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش

به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش

خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش

خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش

ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش

بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش

به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش

ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش

بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش

همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش

جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش

چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.