۴۱۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۰

چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد

چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد

ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد

محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد

پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد

به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد

بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد

مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد

«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.