۲۶۹ بار خوانده شده

المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد

حکایت کرد مرا دوستی که سینه ای مهرجوی داشت و زبانی راستگوی، که وقتی موسم حج اسلام و زیارت روضه رسول(ص) درآمد و آواز طبل حجاج از چهار سوی برآمد، عشق آن حضرت شریف و مهر آن عتبه منیف غریم وار دامنم بگرفت و سوز آن حدیث پیرامنم بگرفت.

جان از طرف گسستم، دل بر تعب نهادم
زین سفر چو مردان، بر اسب شب نهادم

زهری که داد دهرم، طعم شکر گرفتم
خاری که زد سپهرم نامش رطب نهادم
گفتم نفرین بر غبطه این اقامت باد و خاک بر فرق این استقامت، پای بر سر خار و فرق مار نهادن خوشتر از قدم تکاسل در دامن تغافل کشیدن.

فیا لهفی علی هذا المقام
علی مافی المشاعر و المقام

متی ما ناقتی حنت نزاعا
و اشواقی الی البلد الحرام

الی عرفات مکة سار روحی
و قامت بین اقوام کرام

فهل لی ان اجر بلا دفاع
الی عذبات زمزمها ز مامی

و ارجوان اطوف بها وادنو
الی حجر المعظم فی استلام

و ادرک منیتی بمنی و انی
لأحجار الحجاز بهالرام

حلفث برب مکة ان هذا
نهایة مطلبی مدی مرامی

کی بود کاین هوس بدام آریم
راه یثرب بزیر گام آریم

رای رفتن کنیم عاشق وار
روی زی مشعرالحرام آریم

رخت این آرزو بکوی کشیم
وزخم، این باده را بجام آریم

قالب ناز جوی رعنا را
بتماشای ننگ و نام آریم

از پی خاصگان حوائج را
بدر بارگاه عام آریم
پس بر مطیه چنین شوقی و بامثقله چنین طوقی مراحل و منازل می نوشتم و بر مشارب ومناهل می گذشتم، چشمی پر سرمه بیداری و دلی پر حرص حق گزاری
بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر، جمله بر طریق مروت و فتوت، نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده.

تراهم اخوة لابانتساب
کما اجتمعت سیوف فی قراب

تری اخلاقهم مزجت بجود
کماء المزن یمزج بالشراب

دوستی هر یک از میانه دل
آشنایان آشیانه دل

همه با یکدگر زاول کار
رفته از کوی شهر و خانه دل
با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست.
روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند، بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند، من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف، نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم
تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است، در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود، تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید.
لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة فلان موضع معهد آن ازدحام است و موعد آن انتظام، علمای فریقین و امنای طریقین متوسط آن حکومت و مصالح آن خصومت خواهد بود، تا دست جدال در طی و نشر ای مقال که را خواهد بود و کدام مذهب منصور آید و کدام ملت مقهور گردد.
با خود گفتم اینت شربتی مهنا و اینت دولتی مهیا، ارجو که در صف نعال آن صدر رجال راهی یابم و در صفه آن خصام و جدال پناهی گیرم و بینم که آن در شیر عرین در معرکه دین چگونه برآویزند و آتش جدال چگونه انگیزند؟
با طبقه ای که مشعوف آن شکار ملهوف آن پیکار بودند، آن شب هم جامه و جام و همکاسه و شام شدم، سپیده دم بکوری غرابی کردم و مروری سحابی، چون بقدم جستجوی ببطحای آن گفتگو، رسیدم بوضعی که از جاده عام دورتر بود و از ماده ازدحام یکسوتر
بین الساقة و الشجر و النجوم و الزهر بساطی دیدم کشیده و سماطی درهم تنیده مسندی در صدر نهاده و جمع برقدم انتظار ایستاده بر هر طرفی نقبای ملیح و خطبای فصیح نشسته، یکفرقه در خرقه عباسی و یک زمره در کسوت قرطاسی، جمعی در لباس آل عباس و فوجی در زی اهلبیت خیرالناس، بعضی چون بنفشه سیاه گلیم و جمعی چون شکوفه سپید ادیم.

آن دو هنگامه سیاه و سپید
درهم آمیخت همچو خوف و امید
کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن، صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد، با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر.
چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت: السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند
گفتند و علیک السلام و علی من رافقک و فی طریق الاسلام و افقک پس پیر در گوشه آن مسند بنشست، متفکر و حق تعالی را متذکر، چون شمع فلکی سر برافراخت و نقاب از ماه تمام برانداخت
از طرف دیگر مقدم سپیدپوشان از بالای حصار بلب جویبار آمد با عددی بسیار وجمعی بیشمار، فوجی در لباس اهل صلاح و قومی در کسوت اهل سلاح هر یک بدست تیغ و سنان گرفته و پیر را درمیان، پیر چون ماه در جامه نورانی، بر استرعمانی میامد
چون بر گوشه بساط پای نهاد و لب از لب برگشاد و بزبان فصیح و بیان ملیح آواز داد که السلام علی من اتبع الهدی پس آنان که اتباع و اشیاع او بودند جواب دادند و علیک السلام و علی اهل التقوی
پس بر گوشه دیگر بر بالش بنشست و با خود چون گل تبسمی می کرد و از هرگوشه تنسمی میجست، ساعتی تمام بر آمد و جوش و خروش نظارگیان بسر آمد، حواس از گفت و شنود آرام گرفت و دیده برآسود.
پس پیر حصاری روی به پیر بلغاری آورد که ایها الشیخ السنا جلسنا لامر یعمناو لحال یضمنا پیر بلغاری گفت نعم والذی فلق الحب انطق الضب پس از آنچه ترا سودمند است و گوش دار آنچه حکمت و پند است.
پیر بالائی گفت ای شیخ سودائی سخن را منقح و سنجیده و پرداخته و ساخته گوی تا در بوار نادان وار گرفتار نگردی که عثرت سخن را اقالت نیست و زلت مقالت را استمالت نی، که هر که از بالای سخن در افتاد و از مرکب گفتن بزمین آمد، هرکز پایش برکاب سواری و دستش بعنان کامکاری نرسد.

فالقلب مهلکه حنین مفرط
والجسم متلفه لسان ناطق
پیر بلغاری گفت با چون تو خصمی سخن را چندین رنگ و نگار و پود و تار در کار نیست.

ستعلم حین تختلف الطعان
و تلتئم الازمة والعنان

بانی فی تحملها شجاع
و انک فی تجرعها جبان
ای پیر سودائی، ازین مقام که مائیم تا سر حکمت و پند و زند و پازند بیش از آنست که از مصر تاخجند، پیداست که خصومت و پیکار و تسلیم و انکار تو در میدان فروع و اصول چنداست و این سخن که معرفت باریتعالی است تعلق بمعقول دارد یا بمنقول.
اگر این سخن از سر انصاف رود نه از روی گزاف سر این معنی در آئینه توحید بر دیده تقلید تو چنان عرضه کنم که بی دیده بینی و بخوانی و بی عقل دریابی و بدانی.
پیر حصاری گفت:بسر کوی مقصود رسیدی درمگذر و ببساط مقصود رسیدی پی مسپر، توقف کن تا درین میدان قدم زنیم و درین پرده دم، که تو مهمانی و شرط مهمان آنست که مسئول بود نه سائل و مجیب بود نه معترض.
پس گفت: ایها الشیخ بم تعرف ربک خدایتعالی را بچه شناسی و خالق باری با بچه دانی؟ گفت این سئوال منکر و نکیر است نه سئوال چون تو پیر، اگر خواهی تا بدانی بشنو و چون شنیدی بحق بگرو و بدان که معرفت را آلتی است موضوع و اداتی است مصنوع و آلت موضوع معرفت را عقل سلیم است، از عقل بنقل آمدن چه حاجت است؟
تو در بند نقلی من در بند عقل مذهب من آن است که عقل را دراین میدان بر نقل ترجیح است و یان سخن بی شک ثابت و صحیح، که در قضایای نقل دروغ و راست و بیش و کاست ممکن باشد
اما در آئینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید، که عقل مشعله طریق و قائد توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است
جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود، پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا
پس فایده عقل بذات آمده و فایده سمع بادات و آلات و این تفاوت بر عقلا پوشیده نشود و جهانیان دانند که تا نقل عقل بر مایده وجود ننهادند قلم تکلیف را اجازت حرکت ندادند.

بالعقل یدرک ما یعنی به الفکر
و دونه یعجز الاسماع و البصر

فالجسم نال به ما نال من خطر
و الروح یسئل عنه ماها لخبر

عقلست آنکه شمع هدایت بدست اوست
چرخ بلند قامت و بر رفته پست اوست

اوج سپهر کی رسد آنجا که کنه اوست
و هم من و تو کی رسد آنجا که هست اوست؟

احکام روز اول و اخبار آخرین
اینجمله در حبائل و در بند شست اوست
چون سخن پیر بلغاری بدین درجه رسید و پیر حصاری این تحقیق و تدقیق بدید، دانست که اگر عنان سخن بدست وی بماند، اسب بیان در میدان تیزتر راند، تا آن سخن مدد و قوت گیرد و رنق و طراوت پذیرد
گفت: ایها الشیخ اکثار در کلام شرط نظر نیست، الذالکلام او جزه و احسنه اعجزه چون ماهی ساعتی خاموش باش و چون صدف لختی گوش، سخن اهل جدال بمناوبه و سئوال نیکو گردد، چون بلبل چندان دستان خود مزن و چون خروس عاشق خروش خود مشو، بشنو تا بدانی که هیچ نمی دانی و گوش دار تابشناسی که هیچ نمی شناسی.

رو یدک ان خصمک بالعراء
خضیب الرمح منصوب اللواء

ستعرف خصمک الشاکی اذاما
دعاک لطعنه یوم اللقاء
شیخا چون چندین ترهات منظوم و سخن نامفهوم گفتی، گوش دار تا سئوالات خصم بشنوی و دست از محالات بیطائل خود بداری، تو ندانسته ای که عقل با حسن و قبح آمیزشی دارد و با نیک و بد آویزشی، که خیر و شر از عقل زاید و فایده او بهر دو طرف راه نماید که عقل کدخدای عافیت جوی است و واعظ مصلحت گو.
هر که از عقل نصیبی دارد در مصلحت خود بکوشد و آزادگی ببندگی نفروشد که عقل ابتلاء و امتحان نبیند و مذلت و هوان باختیار نگزیند، کن ومکن از جوایز شرع است نه از نتایج عقل.
حکیم علام از شرب مدام و سماع حرام منع نکند که حاکم عقل علت جو و عذرگوی است، آن یکی محرک استفراغ و آندیگر مقوی دماغ و این هر دو در قالب آدمی بایسته و شایسته است و ازین واضحتر و لایحتر چه گوئی در عبده ناز و متعبدان چلیپا و زنار و آنها که بتی در پیش نهاده اند و آنانکه مسخر سم خری مانده اند اینها جماعت عقلا اند یا مجانین؟
باجماع علمای عالم و حکمای بنی آدم، این فرق در کمال عقل با اهل ایمان همانند و با طبقه توحید همشأن و از اینجاست که بایمان و توحید مخاطبند و بر ترک این معاملت معاقب و معاتب
اگر در عقل ایشان خللی بودی این خطاب بر ایشان وارد نبودی، که تکلیف عاجز ناتوان و الزام ضعیف نادان از منصب حکمت و قاعده سنت دور است.
اگر بعقل کوتاه بین غلط اندیش من و تو کارها را دوام و نظام و التیام بودی به بعثت رسل و دعوت انبیاء و وعظ فقهاء و ارشاد علماء حاجت نبودی و در این قاعده که تومینهی محو نبوت و خرق رسالت است.
معلم عقل می فرماید که چون شب درآید بخسب که خواب سبب آسایش حواس است و قالب آدمی مطیه بار و مرکب کار است، تا بشب نیاساید، بروز بار نتواند کشید واین معنی اختیار معلم عقل است. باز مؤدب سمع نماز و دیبای زیبای تحریص در این باب می آراید.
شیخ از این دو نصیحت کدام اختیار می کند و از این دو ملت بکدام اختلاف می دارد؟ آنچه می گویی که تا عقال از پای عقل برنداشتند قلم امر و نهی بر تخته تکلیف نراندند این سخن هم مسلم نیست و این قاعده هم محکم نه
بدان معنی که عقل علت تکلیف و موجب کن و مکن نیست بلکه شرط تکیف است و فرق است میان علت و شرط، علت مغیر ذات است و شرط از زواید صفات
بیماری را بدان معنی علت خوانند که مغیر ذات بیمار است و چنانکه عقل شرط تکلیف است بلوغ هم شرط است، اما هیچ چیز از این جمله علت تکلیف نیست، بلکه علل تکلیف صفت بندگی و نعت رقیت است و سیاق این سخن شرح پذیر است و جامه این حدیث رنگ برگیر.
چون بدین مخایل روشن و دلایل مبرهن معلوم گشت که تمسک بسمع و نقل واجب تر از تعلق بعلم و عقل است، لابد بطریق ضرورت از مستمعی و نقالی چاره نیست که در نقل روایت گوینده را از شنونده و مستمع را از مسمعی گریز نبود و آن مسمع باید که معصوم الذات و الصفات بود و آن مخبر باید که صادق اللهجة و المقال باشد، تا خبر او مغلب الظن آید و مانند معاینه افتد و اگر نه چنین بود، موجب علم و عمل نیاید و اقحام و الزام خصم را نشاید.
مائیم که اصل این قاعده را بر پای می داریم و اساس این معنی را بر جای، العقل یشک و یریب و الرای یخطی و یصیب چون پیر بالائی سخن بحصرا نهاد و جعبه براعت بپرداخت و تیر شجاعت بینداخت.
پیر سنی چون دلیران از کمین و چون شیران از عرین بیرون جست و گفت خه خه و لا علیک عین الله ای پی بی تدبیر، ان انکرالاصوات لصوت الحمیر، کلاغ را از بانگ ناموزون جمال افزون نشود این ترهات اهل هنگامه و اجتماع عامه را شاید نه لاف بارنامه را، مخدره علم را در پرده ناز عروس وار جلوه کنند، نه در صحرا آواز
آهسته باش که آنچه گفتی نه از نوازل تنزیل است و نه از حکم توراة و انجیل، بلند و پست و نیست وهست این سخن بس طراوتی و حلاوتی ندارد و بیش دقتی و رقتی نیارد.
پس بشنو تا بدانی که این ورق محفوظ برضای ایزدی ملحوظ نیست و از آنچه خواندی و بر زبان راندی اعتذار و استغفار واجب است.

رویدک فی التطاول و التجادل
ودع هذا التجاسر و التطاول

و مهلا ثم مهلا ثم مهلا
فقد بعد النجوم عن التناول

هزار سر شده بیش است پیش میدان گوی
بگفتگوی محال و زبان بیهده گوی

از آنورق که تو از ترهات می خوانی
در آن نه ذوق سخن بینم و نه رنگ و نه بوی

اگر بدفتر قرآنت هیچ هست امید
بآب معذرت این دفتر سیاه بشوی
اگر دلائل نقلی و مخائل سمعی اینست که تو خوانده ای و بر زبان رانده ای پس توحیدموحدان را بر تقلید مقلدان چه ترجیح و تفضیل است که سخن ما در بیان اصول است و این سخن از زوائد فضول، از ثریا تا ثری واز فلسطین تا هری مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
سؤالی که کرده ای این بیان آن نیست و دعوائی که کرده ای این برهان آن نی، تو سئوال از آلت معرفت کرده ای نه از حالت معرفت، و هر وقت که سئوال از آلت معرفت رود لابد ببیان آن مشغول می باید شد و بیان آن آلت آنست که گفته شد که حق تعالی مر معرفت هر چیزی را آلتی آفریده است، موضوع و مصنوع
مر ادراک آن چیز را که در عالم ترکیب است بی آلتی روا نباشد، که فعال بی آلت وعلام بی علت باریست جل شأنه چنانکه می فرماید: والسماء بنیناها باید
یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسائط بدارالملک وسائط آئی، بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت، که ما بی آلت شنوائی درین عالم شنوائی ندیدیم و بی ادات بینائی درین گیتی بینائی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف
و مؤتلف قالب را باطناب و اعصاب درهم و برهم نیست و عروق راکه انهار خون بدن است در وی جاری نکرد و ثقب و نقب آنرا بلحم و شحم فراهم نیاورد و کسوت جلد را که خلقان خلقتی است در وی نپوشید
خطاب بگیر و بگذار و امر و نهی و بنه و بردار درست نیامد و یکی از آن آلات مصنوع و ادات موضوع سمع است، که مرکب است از غضاریف و جلود و سلاسل و اغلال مقید و مشدود و باد خانه ای بر سر او که باد هوا را که مرکب اصوات است بخود می کشید و چشمه ای در پایان او که مفهوم مستمع در وی مجتمع می گردد
تا از آنجا بلوح حافظ رسد، که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر
که بآلت مرکب جز جوهر مرکب را ادراک نتوان کرد و چون ذات منزه باری مرکب نبود و از این جوهر مرتب نه، معرفت او جم بآلتی که بی این وسائط در عالم بسائط پرورش یافته بودی راست نمی آید.
پس عقل مدبر که بتدبیر این افلاک برپاست واین املاک بر جای فرمود که معیار صدق و میزان حق و اسطرلاب یقین معرفت باش و در آئینه هر آینه بر طریق مشاهده و معاینه خود را در دیده جهال و اصحاب ضلال عرضه کن که بطریق ضررت این قالب و صورت را موجدی باید و آن قادر حکیم و علیم و دانا و توانا بود.
پس ذات او منزه از صفات محال و نعوت متناقض است و این طریق دقیق و مشکل رقیق جز بمشعله عقل نورانی نتوان دانست که مدبر صلاح و فساد و تفریق و اتحاد و تخلیق ایجاد اوست و اگر تقویم و تعلیم او در دست ابراهیم نبودی از غلط افکنان راه یعنی آفتاب و ماه ببارگاه با طول و عرض انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات و الارض نرسیدی
و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد.
ونیز معلوم است که سمع محل خطابست و حکم ثمره ای دارد که پرورش در وی می یابد، باز عقل مقر و منبت ثمره است که او را حکم شجره بود واز شجره تا ثمره فرق بسیار است و تفاوت بیشمار، اما این آستانه بس رفیع است و این حضرت منیع، پای شکسته این طلب را نشاید و دست بسته این طرب را نزیبد.

و من یک فی خضیض البر ملقی
فکیف یری مقادیر النجوم

و قل ما شئت من هذر و سخف
فقد قصرت فی طلب العلوم
چون بیان شیخ سنی از مد و ایجاز بحد اعجاز رسید از چپ و راست تحسین مجتمعان و خروش مستمعان و ناله سوختگان مودت و آواز مشتاقان محبت بخاست که جاء الحق و زهق الباطل.
پیر سنی از جای برخاست و رفتن را بیارسات و رداء ظفر در سر آورد و پای در رکاب خر، چون نسیم سحرگاه در فراز و نشیب راه براند و طبع خاطر در هوای قفای او بماند، بعد از آن بسیار بشتافتم آن صید مبارک را درنیافتم.

معلوم من نشد که کجا رفت و چند رفت؟
شادان ز حادثات فلک یا نژند رفت؟

اجسام وار در لحد خاک پست خفت
یا روح وار بر سر چرخ بلند رفت؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:المقامة الثانیة عشر - فی التصوف
گوهر بعدی:المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.