هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از سنایی غزنوی است که در آن شاعر از عشق و زیبایی معشوق سخن میگوید و از تأثیرات عمیق این عشق بر عقل، دین، و روح انسان صحبت میکند. شاعر از زیباییهای ظاهری و باطنی معشوق، مانند زلف، خال، و لبهای او، و تأثیرات شگفتانگیز این زیباییها بر عاشقان و حتی موجودات دیگر مانند ابلیس و کافران سخن میگوید. همچنین، شاعر از قدرت عشق در تغییر و تحول انسانها و جهان صحبت میکند.
رده سنی:
16+
این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم و استعارات بهکار رفته در شعر نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارند تا به درستی درک شوند.
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق
عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - و ایضا در مذمت دنیا جویان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.