۴۱۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح ناصح الملک کمال‌الدین شیخ الحرمین خطیب نوآبادی

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود
تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک
مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک
مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود

هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر
خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

هر که جولانگه او حضرت پاکیزهٔ تست
هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود

چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق
او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو
هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود

آنکه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند
هرگز افراشتهٔ فضل تو ویران نشود

ثمرهٔ بندگی از خاک درت می‌روبند
تامگر کارکشان طعمهٔ خذلان نشود

کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید
زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود

گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهٔ راه
از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود

همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند
ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود

گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک
بتکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند و لیک از رفتن
ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن
چون جمال الحکما بحر درافشان نشود

آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر
هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود

آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی
باز گردد ز هوا مایل باران نشود

آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان
هر کرا مجلس او آیت درمان نشود

کند باید به جفا دیده و دندان کسی
چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی
مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود

به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو
مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود

ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت
نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود

هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم
هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود

نامهٔ عقل به یک لحظه بنپذیرد جان
تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود

معدهٔ حرص که شد تافته از تف نیاز
جز سوی مائدهٔ جود تو مهمان نشود

نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق
که وی از حجت و نام تو هراسان نشود

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود
آن چه جایست که از فر تو بستان نشود

به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا
زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود

چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک
آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود

خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باک
ار مرید تو همه عامه فراوان نشود

دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی
آن لب پر شکر و در تو خندان نشود

سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر
رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود

نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی
صدق این قول چه داند که خراسان نشود

مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف
جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود

هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ
روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود

سست گفتار بود درگه پیری در علم
هر که در کودکی از جهد سخندان نشود

اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن
سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود

علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی
زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود

علم باید که کند جای تو کرسی و صدور
ورنه از طور کسی موسی عمران نشود

معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب
ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود

علم شمس همی باید و تاثیر فلک
ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود

ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا
شعر در مدحت تو مایهٔ بهتان نشود

من ثناخوان توام کیست که از روی خرد
چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود

جامهٔ عیدی من باید از این مجلسیانت
لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود

تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود
تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود

منبر نو به نوآباد مبارک بادت
تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود

باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک
بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - نه هر که به طور رود موسی عمران شود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.