هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به توصیف زیباییهای طبیعت در فصل بهار و تأثیر آن بر روح و روان انسان میپردازد. شاعر با استفاده از تصاویر شاعرانه و استعارههای زیبا، زیبایی گلها، لالهها، و دیگر عناصر طبیعت را توصیف میکند. همچنین، در بخشهایی از شعر، به مدح و ستایش یک شخصیت برجسته (احتمالاً یک حاکم یا فردی با جایگاه اجتماعی بالا) پرداخته شده و از فضایل اخلاقی و دانش او تمجید شده است.
رده سنی:
16+
این متن به دلیل استفاده از زبان شعری پیچیده، استعارههای عمیق و مفاهیم فلسفی و اخلاقی، برای مخاطبانی مناسب است که از سطح درک ادبی بالاتری برخوردارند. همچنین، برخی مفاهیم مانند مدح و ستایش ممکن است برای مخاطبان جوانتر چندان جذاب یا قابل درک نباشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۶۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسفبن حدادی
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.