۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته

پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:

شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:

بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:

بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.