۱۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸

زاده آزاده هاشمی گوهر را، تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتائی پرستنده. این سال ها که اسمعیل در سمنان بود، من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است، و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش، ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته. در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم، و دیده دل نگرانی به ره، از هیچ در پیک و پیامی نیامد، و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید. همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست. با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند، و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته.
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹ - به اسمعیل هنر نوشته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.