هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که از زبان شاعری مست و شیفته بیان شده است. شاعر از حالات روحی خود، از جمله عشق، مستی، شیدایی، و جستجوی معنوی سخن میگوید. او از جدایی از معشوق، امید به وصال، و تحول درونی خود مینویسد. همچنین، مفاهیمی مانند فنا در عشق، رهایی از خودی، و وحدت با وجود مطلق در شعر دیده میشود.
رده سنی:
18+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از اصطلاحات و تشبیهات ممکن است برای خوانندگان جوانتر پیچیده باشد.
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملکالشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن (رمل مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۶۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.