۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا

چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا

دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا

جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا

لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.