۱۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵

دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب

پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب

ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب

عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب

باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب

در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب

واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب

کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.