۱۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳

دوش در میکده گلبانگ علالا میرفت
سخن از لعل لب ساقی جانها می رفت

بهوای لب جان بخش برد مهر نقاب
کز تن هر دو جهان روح روانها میرفت

باده می خورد ز لعل لب خود شام و سحر
مست از خلوت جان جانب صحرا میرفت

دیدم آن سرو روانرا که بصد چالاکی
همچو خورشید فلک روشن و یکتا می رفت

هیچکس رفتن جان را چو ندیده است عیان
از همه خلق جان نعره و غوغا می رفت

آن چه شب بود که چون ماه شب چارده باز
در دل شب بر ما آمد و بی ما می رفت

اشک کوهی ز پی رفتن آن سرو روان
همچو سیلاب ز کهسار بدریا میرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.