۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸

دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست
یار دانست که این عاشق دیرینه اوست

در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند
با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست

ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر
نه از آن باده که در خم و صراحی و سبواست

عکس رخساره او در قدحی میدیدم
روشنم شد که می لعل و بت شاهد او است

ما که قشریم در این باغ توئی لب لباب
پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست

ذات اسماء و صفات تو بتحقیق یکی است
چه درختست که پر سب و انارست و کدوست

کوهیا شعر تو اسرا ازل کرد بیان
تا نگویند حریفان که چرا بیهده گواست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.