۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد

بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد

کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد

عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد

پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد

آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد

گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.