۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۱

برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه

بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه

شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله

نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه

چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه

بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.