۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲ - در هجاء احمد شباک

بجان پاک تو ای خواجه احمد شباک
که همچو جان توام بانو پاک از دل پاک

سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
وگر چه سر ز شرف برگذارم از افلاک

بچشم من تو چنانی که توتیا شمرند
دو چشم من تو بهر جا قدم نهی بر خاک

وگر جزین که بگفتم ز من شود ظاهر
بوند پیرهن باطن مرا زده چاک

من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک

بجستجوی و تکاپوی کار من ابلیس
هزار نعلین را پیش برد ریده شراک

حرام زاده سرو شوخ چشم و قلاشم
فساد پیشه و محراب کوبم و دکاک

چو . . . نبطی خانه گرفته در کامک
چو مار سقفی ره یافته بهر کاواک

هزار تن را خر پیش برده ام بفراز
هزار تن را گوساله رانده ام بحباک

بکوی شوخی و بیشرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک

ستور بدرامانم که می نیندیشم
نه از زیان خداوند و نی ز بیم هلاک

که را که در دهن از ریش آکله افتد
کنم هر آینه ز انگشت زیر خود مسواک

مرا بخواب نمودست بونواس چنین
نک المنیک باذنی وان یکون اباک

مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طایفی ز حکاک

چو گرگ باش که چون در فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک

همه حدیث بلیط و بلاط خواهم گفت
همه حکایت من باشد از ملنگ و نیاک

هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسیم و در گفت او نیارم شاک

رفیق و مونس من هزلهای طیان است
حکایت خوش من خرزه نامه حکاک

هزار فتنه و بیداری و بدی بکنیم
کسی ندانم کو را پلنگ من در خاک

بسان بوالعجب مهره باز استادم
نگه کنی بمن اینخانه پاک و دیگر پاک

بدین صفت که منم هر کجا فتم خیزم
که آک ناید و من آک را خود آرم آک

همه بخارا را لوت خوردنی دارم
چه گاو سرزده لوک و چه مردک سقاک

وگر ز شهر بخارا ببایدم رفتن
برون جهم که نه اموال دارم و املاک

درست شهر بخارا ز من بفتنه درند
تو دور ازین چشم و پاکی از نژاد و سباک

اگر چه با همه خارم ترا شدم خرما
وگرچه با همه زهرم ترا شدم تریاک

بجنگ بزمجه اکنون چنین چو میدانی
گل نجات تو بودم نهفته در خاشاک

اگر نه کار تو جز بر مراد من بودی
بساطها نبدی روز فتنه را ادراک

مرا بعشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکی هست مرمرا و نه باک

مرا مقابل خصمان خویشتن بینند
چو پای سنگ بر سنگ و ویل پیش مغاک

مرا بخدمت خود درپذیر و از همگان
بذره ای بدل خویش بر میار تراک

بدان نگارا من عاشقم بروی تو بر
ولیس احوج منی من الوری بلقاک

وگر ز صحبت پیوست مات نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک

ترا شدم ز دل پاک بنده و مولی
فکن رحیما یا سیدی علی مولاک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.