۱۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید

منم آن گشته غایب از تن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش

از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش

کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش

هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش

برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش

محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش

مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش

داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش

بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش

هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش

نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش

زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش

گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش

خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش

زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش

گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش

نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش

ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش

خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش

مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش

هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش

چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش

تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش

سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش

گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش

میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش

زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش

در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش

پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش

چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش

برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش

باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰ - در هجاء خمخانه گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲ - در هجاء احمد شباک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.