۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴ - در هجاء نظامی

نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم

چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم

لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم

ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم

بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم

از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم

شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم

چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم

سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم

دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم

سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم

ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم

سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم

از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم

بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم

وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم

چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم

وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم

هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم

هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم

چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم

کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم

مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم

بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم

طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم

یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم

بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم

بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم

دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم

دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم

دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم

دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم

دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم

دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم

دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم

دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم

دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم

تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم

هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم

یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم

ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵ - در هجو خمخانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.