هوش مصنوعی:
شاعر در این متن از درد فراق یار و دیار مینالد و غم و اندوه خود را با تصاویر شاعرانه بیان میکند. او از بیقراری، تنهایی و رنجهای عاطفی خود سخن میگوید و از بیعدالتیهای زمانه شکایت دارد. اشعار پر از استعاره و تشبیههای زیبا هستند که عمق درد شاعر را نشان میدهند.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عاطفی عمیق و پیچیده است که درک آن برای مخاطبان جوانتر دشوار خواهد بود. همچنین، برخی از تصاویر شاعرانه ممکن است برای کودکان نامفهوم باشد.
شمارهٔ ۲۹ - مطلع سوم
مرا دلی است ز درد فراق یار و دیار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگینتر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعلهفشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتشوار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچکس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید میکشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداختهام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگینتر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعلهفشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتشوار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچکس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید میکشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداختهام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸ - مطلع دوم
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰ - مطلع چهارم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.